۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۵, پنجشنبه

من می خوام برگردم به کودکی

اتوبوس خیلی شلوغ نبود، تنها یک خانم و دختر پنج یا شش ساله اش ایستاده بودند.
روی اولین صندلیِ قسمت خانم ها نشسته بود و پسرکوچکِ دو،سه ساله اش را روی پاهایش نشانده بود،دقیقا متوجه نشدم که چه اتفاقی افتاد که آن خانم،بچه ی خردسالش را زد،اما میشد حدس زد که احتمالا یک بهانه گیری یا چیزی از این قبیل بوده  که مستحقق  آن کتک شده،صدای ضربه هایی که توی صورت کودک نواخته میشد و به دنبالش صدای گریه ی پسر بچه، من واحتمالا مسافران دیگری را متوجه ماجرا کرد.
ناراحت کننده بود صدای گریه ی پسربچه غمگینم میکرد اما خب چه می شود کرد....
چند ایستگاه بعد،هنگامِ پیاده شدنِ خانمی که همراه دخترش ایستاده بود، درحالی که مادردخترک داشت پیاده میشد و دختر بچه درست رسیده بود روبه روی آن خانمی که پسرش را چند دقیقه ی پیش زده بود لحظه ای صبر کرد با صدای بلند و لحنی  سرشاراز توبیخ و سرزنش و حتی کمی عصبانیت رو به آن خانم پرسید:"چرا زدیش!؟" و پیاده شد.
آن خانم و حتی من و اطرافیانی که در جریان ماجرا بودیم همگی ساکت بودیم ومتعجب، حیران شده بودیم از توجه و دقت دختر بچه وتاثیری که زدن پسر بچه رویش گذاشته بود و خب جرائت و جسارتی که داشت .
دختر بچه سوالی را  پرسید که شاید سوال بی جواب و نپرسیده ی همه ما بود...