۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

یکشنبه، سوم دیماه هشتاد و نه
نقش کارتهای بانکی توی زندگیمون هر روز پررنگ تر و بیشتر از قبل میشه 
برادرم قرار بود بره ماموریت به  همین خاطر چند روز زودتر تولد کوچیکی برای  برادرزاده ام توی خونه پدریمون گرفتن البته از قبل خبرمون نکردن که میخوایم تولد بگیرم و خب کسی هم کادویی نداشت که بده و تولد بدون هدیه برگزار شد
برادر بزرگترم به شوخی گفت : ما که میخواستیم کادو بدیم خودتون دستگاه پُز(دستگاه کارت خوان) ندارین...


۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه

هوس نون سنگک کرده بودم، کسی هم نبود که بره برام بخره ، منم آخرین باری که سنگکی رفته بودم سالها پیش بود که دستمو با سنگ داغی که از نون جدا شده بود به شدت سوزونده بودم و اصلا دلِ خوشی از نون سنگک خریدن و نونوایی رفتن نداشتم
 خلاصه با خودم کنار اومدم رفتم نونوایی

 نونوایی خلوت بود، وقتی فروشنده نون های داغ رو با یک برگ روزنامه گذاشت جلوم ،شروع کردم آروم آروم با نوک انگشت سنگها رو جدا کردن همینطورکه مشغول بودم آقای جوونی هم اومد که نون بگیره تو دلم گفتم الان آقاهه غرمیزنه که خانم نون خریدی بیا این ور، ما هم نون بخریم کار وزندگی داریم! اما همون موقع که من داشتم  این فکرها رو راجع بهش میکردم بهم گفت اجازه میدین خانم؟ و قبل از اینکه جوابی از من بشنوه، اومد جلو و نون ها رو یکی یکی برداشت و آروم انداخت روی میز آهنی سوراخ دار نونوایی و تقریبا همه سنگها از نون جدا شدن و افتادن بعد اون چند تا سنگ سمجی که هنوز به نون چسبیده بودن رو با دست جدا کرد و نون ها رو تا کرد و گذاشت لای روزنامه و دو دستی داد بهم: بفرمایین خانم
خاطره ی بد سوزوندن دستم تو نونوایی تبدیل شد به یه خاطره ی خوب و یه آدم خوب